امروز جشن تولد دخترهای دو قلو ام بود . پنجمین سال تولدشان ....5 سال از تولدشان در جنگ و بحران و محاصره گذشت .... پنج ساله شدند .. با گلوله و خمپاره و موشک ....پنج سال گذشت از تولدشان ... با جیره بندی و گرسنگی نگرانی و خشم و بلا ... و درد
صبح که بینشان نشسته بودم از شوهرم با صدایی که دلم را لرزاند پرسیدم
امروز چندمه؟
گفت 23 آب
لبخندی زدم و گفتم امروز روز تولد دوقلو هاست .... حواسم نبود بچه ها می شنوند
شوهرم نگاهی کرد و چیزی نگفت ... حتی لبخند هم نزد ...انگار که ناراحت شده باشد اما دختر ها زود جمله ام را گرفتند و شروع کردن بالا و پایین پریدن ....
- مامان مامان ... حالا چی می پزی برامون .... یه غذای خوشمزه بپز ....
شوهرم با دلخوری نگاهم کرد انگار با سکوتش می گفت چرا یادشان انداختی؟ نگاه های شوهرم را نادیده گرفتم و با خنده گفتم باشه ... براتون یه چیز خوشمزه درست می کنم و با خودم گفتم باید برای آنها چیزی درست کنم ... هر چیزی که شده ... حتی اگر شده یک چیز ساده ... تا آنها لبخند بزنند ... من هم ... من هم به لبخند احتیاج دارم ...
بعد از مدتها با آشپزی خوشحال می شوم ....رفتم به آشپز خانه و کاببینت های خالی را یکی یکی زیر و رو کردم ... انگار که نمی خواهم باور کنم که چیزی نیست .. ظرف ها را یکی یکی باز می کردم .... قابلمه های خالی .... کشو های خالی . کابینت های خالی .... همه جا را به دقت گشتم ... اینقدر که پاهایم خسته شد ....از این همه سرپا ایستادن ... از این همه گشتن کابینت های خالی ... یک صندلی کشیدم و نشستم رویش ....به آرد کمی که برایمان مانده نگاه کردم .... با خودم می جنگیدم .... دستم را دراز می کردم طرف آرد و بر می گرداندم ...
نه.... آرد خط قرمز است ....آرد فقط برای نان پختن است ... فکر کیک را از سرم بیرون کردم ... اصلا شکری نمانده ... 3 ماه و نیم است روی شکر را ندیده ایم .... پس چکار باید بکنم ... یاد چیز هایی افتادم که قبلا در جشن تولد درست می کردم
آب میوه؟ آب میوه نمانده
تبوله؟ تبوله کجا بود
پفک؟ چیپس؟ ذرت بو داده؟ فکرش هم خنده دار است .... کیک؟؟ نه ... گذشت آن روزها ... روزهای کیک تولد ....غم عالم به دلم ریخت ... دلم از غصه داشت می ترکید .... زدم زیر گریه ... بی صدا .....ببین به جه روزی افتادیم ... روزهای خوب ما چه زود گذشت .... روزهایمان شده است بدبختی و بلا .....
شوهرم به آشپز خانه آمد .... فورا فهمید که چرا گریه می کنم ... درمانده شده ام ....و هیچ کاری از دستم بر نمی آید با درد عمیقی گفت .... تقصیر خودت بود ...چرا یادشان انداختی .... از آشپز خانه بیرون زد .... از خانه هم .... به بسته غذایی که به دستمان رسیده بود نگاه کردم ... بسته هایی که هر از چند گاهی با هواپیما روی شهر می ریزند ....
آخر برج پنجم بود که آخرین بسته به دست ما رسید یعنی چقدر باقی مانده از آن ....اصلا چیزی باقی مانده؟ کارتون که خود به خود پر نمیشود ....ای کاش درش را باز می کردم و می دیدم که پر شده است دوباره .... کاش . نمی شود اما ... می دانم ... نه روغن ... نه آرد .... حتی گندم هم دارد تمام می شود دیگر ... آش عدس هم شده است رویا برای ما .
سرم را لای دست هایم فشار دادم .... فکر و خیال اذیتم می کرد . دختر ها دویدند آشپز خانه پیشم و گفتند مامان چی درست کردی؟
احساس کردم دارم خفه می شوم ... اصلا خفه شدم .... کلماتم شکست توی گلویم ....نمی توانستم حرف بزنم حتی . پشیمان شدم .... چرا یاد بچه ها انداختم که تولدشان است . چرا یاد آن روزهای خوب افتادم ... حالا که یک سال و نیم است در این محاصره لعنتی برای زنده ماندن دست و پا می زنیم ... چرا یاد آن روزهای خوب افتادم ... چرا؟
محاصره که باشی حق نداری به این چیزها فکر کنی ... به کیک ... جشن تولد ... حق نداری . کمک های هوایی شده است مثل رویاء ... کی می رسد؟ داخل بسته ها چیست؟ همه فکر و خیالمان شده این ....چرا هواپیماها نمی آیند ... تاخیر کرده اند ....یعنی این بسته ها چقدر دوام می آورند .... گریه ام گرفت ... شده ایم مثل گدا ها .... باورت می شود؟؟..
من که باورم نمی شود ....اشک هایم بند نمی آمد .....دخترها می گفتند چی شده مامان ... بچه چه می داند چه دردی دارم من .... به فکر جشن تولدند ....یکی شان از پایم کشید بالا و در بغلم نشست .... همانطور که وقتی گریه می کند می بوسمش صورتم را بوسید ... چه نمی توانستم بگویم به بچه ها ...بگویم نمی توانم چیزی درست کنم؟ مواد غذایی نداریم .... و رغبتی هم نمانده برایم دیگر .... حالا که اوضاع و احوالمان را دوباره به یاد می آورم .... وسط گریه ام در باز شد و دیدم شوهرم با دو هندوانه کوچک قرمز وارد خانه شد دخترها با شوق طرفش دویدند به کدام یک هندوانه کوچک داد و گفت ... این هم هدیه تولدتان ....بچه ها چه ذوقی کردند برای این هدیه ...
که در شرایط عادی یک هدیه عجیب بود و در شرایط ما مناسب ترین و به موقع ترین هدیه .... شوهرم دوباره نگاهم کرد . اشک هایم را پاک کردم . اینبار لبخند می زد .حالا از سوال عذاب آورشان خلاص شده بودم ... سوال از اینکه جه چیزی برایشان می پزم ... مطمئنم این دو هندوانه کوچک به اندازه کل جشن تولد بچه ها قبل از جنگ خرج برداشته برای پدرشان ....
اما مشکلی نیست ... این روزها مشکلات ما بزرگ تر از جشن تولد است . مردمی که دارند از گرسنگی و محاصره و موشک می میرند جشن تولد آخرین چیزی است که به آن ممکن است فکر بکنند ... یک سال و نیم است این قصه ها برای ما فراموش شده ....نمی دانم چرا با خودم فکر کردم شاید بتوانم کاری کنم ... اما نشد ....به خاطر این محاصره لعنتی که دارد خون ما را می مکد .... دارد نابودمان می کند ... شادی ما را کشته است .... خسته مان کرده است ....این محاصره جهنمی که ما را در مقابل کار های سخت روزانه ضعیف کرده .... این محاصره لعنتی .... خمپاره و موشک دشمن ...
تاکی ... خدایا تاکی .... منتظریم خدایا ... به فریادمان برس
بقلم المدرسة لیلی اسود
الفوعة المحاصرة
ترجمة : رقیة کریمی