فیلم کامل: http://hamghesse.iuuu.ir/fa/attach/16080
***
از گوشه و کنار خبرهایی می‌رسید. می‌گفتند در درعا عده‌ای دست به شورش و انقلاب زده‌اند. کم‌کم خبر رسید که به نیروهای امنتی حمله کردند و پاسگاه‌ها را آتش زدند. مردم نگران بودند.
خیلی سریع ناآرامی‌ها به غوطۀ شرقی رسید. می‌گفتند قصد اعتراض مسامت‌آمیز دارند؛ اما به مدرسه‌ها حمله می‌کردند و بعضی از معلم‌ها را می‌کشتند و به بعضی هم تجاوز می‌کردند. خیلی‌هایشان مسلح‌ بودند. حتی دست نوجوان‌هایی که از آن‌ها حمایت می‌کردند، می‌توانستی اسلحه ببینی.
مأمون در یکی از روستاهای غوطۀ شرقی امام جماعت مسجدی بود. اوضاع را کاملاً زیر نظر داشت و رفتارها را بررسی می‌کرد. می‌شنید که مخالفان حکومت قصد اصلاحات دارند؛ اما چیزی که می‌دید آشوب بود و تخریب زیرساخت‌های کشور.
او تصمیم گرفت با این جریان مخالفت کند؛ ولی کار آسانی نبود. خیلی‌های دیگر هم با این ناآرامی‌ها مخالف بودند؛ اما در مقابل جوانان و نوجوانانی که مسلح بودند و بدون ملاحظه دست به کشتار می‌زدند، جرأت مخالفت نداشتند. در جمع 25نفری که با مأمون هم‌عقیده بودند، فقط یک نفر در کنار او و در وسط معرکه ماند و بقیه فرار کردند.
اوضاع هر روز برای شیخ مسجد بدتر می‌شد. هر روز بیشتر از دیروز تهدیدش می‌کردند و تصمیم بر قتل او گرفته بودند. به او دشنام و ناسزا می‌گفتند و در کمین او بودند. او در خانۀ کنار مسجد زندگی می‌کرد.
یکی از روزها که ناآرامی‌ها زیاد شده بود و تعدادی در جلو مسجد تجمع کرده بودند، همسرش مانع رفتن او به مسجد شد. شبکۀ وصال، برنامه‌های معارضان را پخش می‌کرد و عدنان عرعور، مفتی معارضان در این شبکه به صورت زنده برنامه داشت. زنی با برنامه تماس گرفت و شروع کرد به دروغ علیه شیخ مأمون صحبت کردن. او گفت: هزاران نفر در مقابل مسجد تجمع کرده‌اند و شیخ مأمون به آن‌ها سنگ پرتاب می‌کند! عدنان عرعور در همان لحظه فتوا داد که شیخ مأمون به دلیل مخالفت با انقلاب باید کشته شود. با این فتوا اوضاع برای شیخ مأمون وخیم‌تر شد؛ اما او تصمیم نداشت از حرف خود دست بردارد.
چند روز بعد، برای پرداخت قبض تلفن با موتور سیکلت از روستا خارج شد. چهار نفر با ماشین به تعقیب او پرداختند. هرچه سعی کرد تندتر براند تا از دست آن‌ها فرار کند، تلاشش بی‌نتیجه بود. چهار نفر مسلح با ماشین دنبال او بودند و او در خارج شهر با موتور در حال فرار بود. بالاخره ماشین به او رسید و با ضربه‌ای، او از موتور پرت شد و روی شانۀ خاکی جاده افتاد. فکش شکست و سرش گیج رفت. هرچه مقاومت کرد فایده‌ای نداشت. آن‌ها چهار نفر بودند و او یک نفر. او را به داخل ماشین بردند و کیسه‌ای روی سرش کشیدند. یکی از آن‌ها با قنداق اسلحه به سرش کوبید و سرش خون شد. خون زیادی از سرش رفت.
او را با ماشین به جای دوری بردند. شیخ مأمون با آن‌ها همراهی نکرده بود و آ‌ن‌ها قصد انتقام داشتند. شروع کردند و به شیخ دشنام دادند. شیخ ساکت بود. نمی‌دانست به آن‌ها چه باید بگوید. آن‌ها ادعای اسلام داشتند و درعین حال به یک روحانی دینی دشنام می‌دادند و او را شکنجه می‌کردند. کجای اسلام این کار آن‌ها را تأیید می‌کرد؟!
به جایی دور از روستا رسیدند. مکانی بود برای شکنجه افراد. وسایل مختلف شکنجه چیده شده بود. وسایل شکنجه را آماده کردند و خودشان برای شکنجه آماده شدند. اول با کابل شروع کردند. با کابل برق به جان شیخ افتادند و تمام بدنش را با کابل مجروح کردند....
فک شیخ بر‌اثر آسیبی که کنار جاده دیده بود، ورم داشت. یکی از آن‌ها رو به شیخ کرد و پرسید: فکت درد می‌کنه؟ شیخ گمان کرد که دل فرد به رحم آمده است و قصد کمک دارد. گفت: بله. شیخ اشتباه کرده بود. انسانیتی در آن‌ها وجود نداشت. سوال کننده وقتی جواب شیخ را شنید، کفشش را برداشت و محکم به فک شیخ کوبید.
تصمیم گرفتند او را دار بزنند. چوبه دار را آماده کردند و شیخ را روی چارپایۀ اعدام قرار دادند. اما از اعدام شیخ منصرف شدند. می‌خواستد از شکنجۀ او بیشتر لذت ببرند. از چارپایۀ اعدام پایینش آوردند و دوباره با کابل به او زدند.
حالا نوبت شکنجه‌ای دیگر بود. کشیدن ناخن. چاقوی تیزی آوردند و ناخن‌هایش را یکی‌یکی کشیدند.
بعد از این همه شکنجه امیدوار بودند که شیخ مأمون تسلیم شود و تن به خواستۀ آن‌ها دهد. از او خواستند که مفتی گروه آن‌ها شود و فتوای قتل مخالفان را بدهد. در ازایش هم ماهانه یک میلیون و نیم لیر مزد می‌دادند. اما شیخ مردی نبود که با این شکنجه‌ها و این تطمیع‌ها تسلیم شود.
شیخ به حرف آن‌ها گوش نمی‌داد و آن‌ها به همین دلیل تصمیم گرفتند گوش شیخ را قطع کنند. با چاقو گوش او را بریدند. حالا نوبت شکنجه بعدی بود. تلاش کردند که گوش را به خورد خود او دهند، اما شیخ مقاومت کرد.
همه خشمگین بودند. چهار نفر مرد مسلح با انواع شکنجه‌ها نتوانسته بودند یک روحانی را متقاعد کنند تا به خدمت آن‌ها درآید.
تصمیم به قتل او گرفتند. اول او را در برکه‌ای آب فرو بردند. در آن هوای سرد زمستانی که روی آب را لایه‌ای یخ پوشانده بود، شیخ خودش را ناگهان در آب دید. رمقی برایش نمانده بود؛ اما باز مقاومت می‌کرد و تسلیم مرگ نمی‌شد. نفس خودش را در آب حبس کرد. یکی از افراد مسلح چند بار سر شیخ را داخل آب فرو برد و باز دوباره بیرون آورد و هر بار با مقاومت شیخ روبه‌رو شد.
از کشتن شیخ در برکه منصرف شدند و به اسلحه روی آوردند. اما انگار خود آن‌ها هم دوست داشتند که شیخ زنده باشد تا آن‌ها از شکنجۀ او لذت ببرند. با کلت تیری به سمت او شلیک کردند؛ اما نه به سمت سر که به پای او زدند. دوست داشتند شیخ زجر بکشد. استخوان پای شیخ در اثر شلیک تیر شکست. یکی از مخالفان جای گلوله را با پاشنۀ پا له کرد تا شکنجۀ خود را کامل کرده باشد.
دیگر رمقی برای شیخ نمانده بود. هوشیاری‌اش به حداقل رسیده بود. مردان مسلح تصور کردند که شیخ مرده است. تصمیم گرفتند جنازۀ او را داخل مسجد بیندازند تا عبرتی برای دیگران شود.
جنازه را داخل مسجد روی زمین انداختند. شیخ از شدت سرما لرزید و آن‌ها متوجه شدند که هنوز شیخ زنده است. فرصتی برای فکر نبود. باید هرچه سریع‌تر شیخ را می‌کشتند و زود فرار می‌کردند.
یکی مردان مسلح تیری به گلوی شیخ زد. منتظر نماندند تا نتیجه را ببینند. زود فرار کردند. خواست خدا بود که گلوله از کنار حنجرۀ شیخ عبور کند و آسیبی جدی به او وارد نشود.
شیخ مأمون رحمه زنده ماند تا روایت‌گر جنایت‌های افرادی باشد که برای فریب مردم نام خود را «معارضین معتدل» گذاشته بودند.